قاصدكقاصدك، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

قاصدک اومده هوراااا

پویای ریزه میزه از چی می‌ترسه؟!

پویا 9 سالش است، ولی نسبت به سنش جثه ی کوچکی دارد. او خیلی ریزه میزه است و همیشه در صندلی جلوی کلاس می نشیند. بیش تر بچه های کلاس از او قد بلندترند و وزن بیش تری هم دارند. چند روزی بود که.... پویا 9 سالش است، ولی نسبت به سنش جثه ی کوچکی دارد. او خیلی ریزه میزه است و همیشه در صندلی جلوی کلاس می نشیند. بیش تر بچه های کلاس از او قد بلندترند و وزن بیش تری هم دارند. چند روزی بود که پویا دیگر دلش نمی خواست به مدرسه برود و همیشه بهانه ای می آورد. مثلاً یک روز می گفت دلم درد می کند، یک روز می گفت وقت نکرده تکلافیش را انجام بدهد و می ترسد معلم تنبیهش کند. پویا در مورد علت بهانه هایش با کسی صحبت نمی ...
6 اسفند 1391

اسباب بازی‌های مریم کوچولو

  مریم کوچولو یک اتاق پر از اسباب بازی داشت. اما چه اسباب بازی هایی. یک عروسکش کله نداشت یکی دست نداشت یکی هم پایش کنده شده بود. این از عروسک هایش. وسایل بازی دیگرش هم یا شکسته بودند یا از کار افتاده بودند. تازه مریم کوچولو با مداد رنگی و شمعی تمام دیوارهای...   مریم کوچولو یک اتاق پر از اسباب بازی داشت. اما چه اسباب بازی هایی. یک عروسکش کله نداشت یکی دست نداشت یکی هم پایش کنده شده بود. این از عروسک هایش. وسایل بازی دیگرش هم یا شکسته بودند یا از کار افتاده بودند. تازه مریم کوچولو با مداد رنگی و شمعی تمام دیوارهای اتاقش رو خط خطی کرده بود. مامان مریم همیشه بهش می گفت: عز...
14 بهمن 1391

یک درس تازه

  علی آقا کلاس سوم ابتدایی است. او یک پسر خیلی باهوش و درس خونه. او هر شب تکلیف هایش را انجام می دهد و سر ساعت 9 می خوابد. او صبح ها ساعت 6 بیدار می شود و صبحانه..   علی آقا کلاس سوم ابتدایی است. او یک پسر خیلی باهوش و درس خونه. او هر شب تکلیف هایش را انجام می دهد و سر ساعت 9 می خوابد. او صبح ها ساعت 6 بیدار می شود و صبحانه اش را می خورد. مامان علی آقا هر روز مقداری میوه و ساندویچ برایش در کیف می گذارد و مقداری هم پول توجیبی به پسرش می دهد. اما علی هیچ وقت به خوراکی هایش دست نمی زند و دوباره همه ی آن ها را به خانه برمی گرداند. مامان علی از این کار پسرش خیلی ناراحت می شود و ...
9 بهمن 1391

مهمانی ساده اما صمیمی

ظهر بود که خاله نرگس تلفن کرد و اجازه خواست تا شب برای شب نشینی به خانه ما بیایند. مادرم خیلی خوشحال شد و اصرار کرد هر چه زودتر بیایند. مادر گفت چرا برای شب نشینی؟ برای شام تشریف بیاورید. خاله قبول نکرد خلاصه از خاله انکار و از مادر اصرار . تا بالاخره... ظهر بود که خاله نرگس تلفن کرد و اجازه خواست تا شب برای شب نشینی به خانه ما بیایند. مادرم خیلی خوشحال شد و اصرار کرد هر چه زودتر بیایند. مادر گفت چرا برای شب نشینی؟ برای شام تشریف بیاورید. خاله قبول نکرد خلاصه از خاله انکار و از مادر اصرار . تا بالاخره خاله قبول کرد برای شام بیایند. اما من با وجود اینکه خیلی به خاله و مژده دختر خاله ام علاقه دارم از این قضیه خوشح...
27 دی 1391

مرغابی عجول

توی مزرعه ی کوچکی، نسیم می وزید. نسیم، باد ملایمی بود که همیشه آرام و با حوصله راه می رفت . هیچ وقت عجله نمی کرد. آنقدر حوصله داشت که... توی مزرعه ی کوچکی، نسیم می وزید. نسیم، باد ملایمی بود که همیشه آرام و با حوصله راه می رفت . هیچ وقت عجله نمی کرد. آنقدر حوصله داشت که وقتی راه می رفت لای موهای تمام علف ها دست می کشید و آنها را نوازش می کرد. برگ های درخت ها را خیلی آرام تکان می داد. گنجشک ها را خنک می کرد. آب را هل می داد و کمکش می کرد تا راحتتر حرکت کند و از طول راه خسته نشود . نسیم هیچ وقت از کمک کردن به دیگران خسته نمی شد و هیچ وقت دوست نداشت خودش تنهایی این طرف و آن طرف برود و به کسی کمک نکند. او همیشه مهربان و...
20 دی 1391

تلافی

از مدرسه که آمدم، مامان گفت: چرا امروز این قدر خوش حالی؟ گفتم: برای این که نرگس و ندا با هم دعوایشان شده بود. نرگس حسابی ندا را دعوا کرد و من....   از مدرسه که آمدم، مامان گفت: چرا امروز این قدر خوش حالی؟ گفتم: برای این که نرگس و ندا با هم دعوایشان شده بود. نرگس حسابی ندا را دعوا کرد و من دلم خنک شد. مامان گفت: تو از دعوا کردن ندا دلت خنک شد؟ گفتم: بله. چند وقت پیش ندا مرا اذیت کرد. من خیلی دلم می خواست تلافی کنم؛ اما شما به من گفتید تلافی کردن کار درستی نیست و باید او را ببخشی . من هم تلافی نکردم و او را بخشیدم. اما امروز که نرگس با او دعوا کرد، کیف کردم. مامان گفت: اینکه تلافی نک...
19 ارديبهشت 1391

علی کوچولوی بازیگوش

علی کوچولو و مامانش می خوان امروز با هم برای خرید به بازار برن. مامان علی بهش می گه: پسرم، تو نباید تو خیابون و بازار دستمو ول کنی. چون ممکنه....   علی کوچولو و مامانش می خوان امروز با هم برای خرید به بازار برن. مامان علی بهش می گه: پسرم، تو نباید تو خیابون و بازار دستمو ول کنی. چون ممکنه اگه دستمو ول کنی، گم بشی. علی کوچولو که خیلی خوشحاله با مامانش بیرون می ره به مامانش می گه: چشم مامان. بعد علی و مامان حاضر می شن و با هم از خونه بیرون می رن. علی کوچولو محکم دست مامانشو می گیره . علی و مامان به یک فروشگاه بزرگ می رن. مامان علی می خواد برای پسرش یک پیرهن خوشگل بخره. برای همین به سمت لباسای  ب...
4 ارديبهشت 1391

من داداش بزرگترم

یک روز تعطیل بود. من و مامانم و بابام با آبجی کوچولوم توی خونه با هم بودیم. اسم آبجی کوچولوی من نازگله. نازگل خیلی کوچیکه و...     یک روز تعطیل بود. من و مامانم و بابام با آبجی کوچولوم توی خونه با هم بودیم. اسم آبجی کوچولوی من نازگله. نازگل خیلی کوچیکه و چهار دست و پا راه می ره. اون هنوز نمی تونه بایسته. اون روز مامان می خواست برامون یک کیک خوشمزه درست کنه، به خاطر همین خیلی کار داشت و همش توی آشپزخونه بود. بابام هم داشت تلویزیونو درست می کرد. منم داشتم با اسباب بازی هام بازی می کردم که نازگل چهار دست و پا اومد و بازی منو خراب کرد منم عصبانی شدم و سرش داد زدم. نازگلم خیلی ترسید و ...
31 فروردين 1391

دندونم درد می کنه

بهاره کوچولو عیدو خیلی دوست داره. چون همیشه تو عید لباسای نوشو می پوشه و به مهممونی می ره و می تونه یه عالمه بازی کنه. اما بهاره کوچولو یه... بهاره کوچولو عیدو خیلی دوست داره. چون همیشه تو عید لباسای نوشو می پوشه و به مهممونی می ره و می تونه یه عالمه بازی کنه. اما بهاره کوچولو یه چیز دیگه رو هم خیلی دوست داره. اونم آجیله که مامانش برای عید می خره. تازه شیرینی و شکلاتم هست، بهاره عاشق چیزای شیرینه. یه روز که بهاره با مامان و باباش به عید دیدنی می رن، دوست مامان به بهاره آجیل تعارف می کنه، بهاره چند تا پسته بر می داره. یکی از پسته ها سرشون بسته بوده و بهاره نمی تونه اونو باز کنه. بعد بهاره اونو لای دن...
9 فروردين 1391