قاصدكقاصدك، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

قاصدک اومده هوراااا

خدا و حرف های من

به مادرم گفتم: «فکر می کنم خدا به حرف های من گوش نمی دهد.» مادرم خندید و پرسید: «از کجا می دانی گوش نمی دهد؟» گفتم: «هر چه...   به مادرم گفتم: «فکر می کنم خدا به حرف های من گوش نمی دهد.» مادرم خندید و پرسید: «از کجا می دانی گوش نمی دهد؟» گفتم: «هر چه دعا می کنم و آرزوهایم را می گویم، خدا به حرفم گوش نمی دهد. مادرم گفت: « خدا همیشه به حرف هایت گوش می دهد، اما تو فراموش می کنی.» پرسیدم:«چی را فراموش می کنم؟» مادرم گفت: «تو آرزو کردی که حال پدربزرگ خوب شود، پدربزرگ خوب شد. آرزو کردی با م...
21 اسفند 1390

شهر ما خانه‌ی ما

    نوید کوچولو یک پسر خیلی مرتب و تمیز بود. او برای خودش یک اتاق کوچک و زیبا داشت. هر روز صبح ...   نوید کوچولو یک پسر خیلی مرتب و تمیز بود. او برای خودش یک اتاق کوچک و زیبا داشت. هر روز صبح تختش را مرتب می کرد. هر وقت هم مداد رنگی هایش را می تراشید، آشغال هایش را در سطل زباله می ریخت. وقتی می خواست شیرینی بخورد، یک بشقاب کوچولو زیر دستش نگه می داشت و مواظب بود تکه های شیرینی روی زمین نریزد. خلاصه نوید کوچولو پسر خیلی مرتبی بود. یک روز نوید کوچولو قرار شد با مامانش با هم به پارک بروند. نوید کوچولو خیلی خوشحال شد و لباس هایش را پوشید و منتظر مامانش شد. یک کم بعد مامان ...
17 اسفند 1390

شوخی‏ زیادی ممنوع

  خانم مربّی به رضا گفت: «رضا جان! تو که چشم‏ هایت ضعیف است، برو روی نیمکت جلو بنشین تا خانم مربّی به رضا گفت: «رضا جان! تو که چشم‏ هایت ضعیف است، برو روی نیمکت جلو بنشین تا تخته را بهتر ببینی.» رضا گفت: «خانم! من دوست دارم اینجا پیش محسن باشم.» خانم مربّی گفت: «معلوم است که محسن را خیلی دوست داری؟» رضا گفت: «آخه محسن  خیلی خوب است. هی شوخی می‏کند و مرا می‏‏خنداند.» با این حرف، همه‏ی بچه ‏ها خندیدند. خانم گفت: «عجب! حالا با کی شوخی می‏کند؟» رضا گفت: «...
15 اسفند 1390

یک فروشنده‌ی موفق می‌شوم

    تازگی ها دیگر دوست ندارم با اسباب بازی هام بازی کنم. اونا مال...     تازگی ها دیگر دوست ندارم با اسباب بازی هام بازی کنم. اونا مال بچگی هام بودن من دیگر بزرگ شدم. و اسباب بازی های بچگونه به درد من نمی خوره. دیشب که دایی اومده بود خونه ما مهمونی و دید که من حسابی مثل مردا دارم به مامان کمک می کنم، به من قول دادند که تابستان من رو با خودشون ببرن مغازه. تازه بهم حقوق هم میدن. فقط باید یاد بگیرم که چطور می تونم تو مغازه کمک کنم و چه جوری می شه یه فروشنده خوب شد. منم می خواهم از حالا تمرین کنم. باید حواسم رو جمع کنم و با دقت جای همه ی وسایل رو یاد بگیرم. تا اگ...
11 اسفند 1390

من پشت سر کسی حرف نمی‌زنم

    من داشتم با دوستم تلفنی درباره ی نرگس حرف می زدم. نرگس ...     من داشتم با دوستم تلفنی درباره ی نرگس حرف می زدم. نرگس همکلاسی هر دوی ماست. او اخلاق خوبی ندارد و همیشه دنبال بهانه ای می گردد تا دعوا راه بیندازد. من به دوستم گفتم: نرگس دختر خوبی نیست. آن روز یادت هست پیش خانم معلم فضولی فاطمه را کردد؟ خانم معلم هم خیلی عصبانی شد و گفت چرا پشت سر فاطمه حرف می زنی؟ دوستم گفت: بله! او خیلی کار بدی کرد. یادت هست خانم معلم گفت هر کس پشت سر دیگران حرف بزند، گناه بزرگی انجام داده؟ گفتم: یادم هست. خانم معلم گفت پشت سر دیگران حرف زدن،، غیبت کردن است. مادرم که داشت به حرف های ما...
9 اسفند 1390

شهر ما خانه‌ی ما

    نوید کوچولو یک پسر خیلی مرتب و تمیز بود. او برای خودش یک اتاق کوچک و زیبا داشت. هر روز صبح تختش را مرتب می کرد. هر وقت هم ... هر وقت هم مداد رنگی هایش را می تراشید، آشغال هایش را در سطل زباله می ریخت. وقتی می خواست شیرینی بخورد، یک بشقاب کوچولو زیر دستش نگه می داشت و مواظب بود تکه های شیرینی روی زمین نریزد. خلاصه نوید کوچولو پسر خیلی مرتبی بود. یک روز نوید کوچولو قرار شد با مامانش با هم به پارک بروند. نوید کوچولو خیلی خوشحال شد و لباس هایش را پوشید و منتظر مامانش شد. یک کم بعد مامان آماده شد و دست نوید کوچولو را گرفت و با هم به پارک رفتند. وقتی به پارک رسیدند، نوید کوچولو دوید ...
8 اسفند 1390

من یه بچه ی مرتبم من شما چطور؟؟

  سلام. من یک بچه ی مرتب هستم. شاید بپرسید مگر من چه کارهایی انجام می دهم که به من بچه ی مرتب می گویند؟ خب، من همیشه نظافت را رعایت می کنم. مثلاً ...     وقتی ناخنم بلند می شود از مامانم می خواهم که برایم کوتاهشان کند. یا وقتی موهایم بلند می شود، با پدرم به سلمانی می روم و موهایم را کوتاه می کنم. من سلمانی را خیلی دوست دارم و هیچ وقت برای رفتن به آن جا لجبازی نمی کنم. هر موقع که می خواهم چیزی بخورم دستانم را می شویم. چون مامانم گفته: میکروب ها خیلی بدجنسند و ما رو مریض می کنند . اونا خیلی ریزند و ما نمی تونیم اونا رو ببینیم. پس برای این که اونا را بکشیم باید دستامون رو خوب با آب و صابون بشو...
7 اسفند 1390

وقتی مامانم مریض شد

    تا حالا فکر می کردم کارهای خونه خیلی سخته .فکر می کردم من نمی تونم مثل مامان خونه رو تمیز کنم . اما دیروز ...    اما دیروز  مامانم مریض شده بود و من خیلی دلم سوخت و غصه خوردم . مامانم می خواست خونه رو تمیز و مرتب کنه ولی سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفته روی زمین . مامانم مجبور شد بخوابه ولی به خاطر کارهای خونه ناراحت بود. من تصمیم گرفتم خونه رو تمیز کنم تا  خیالش راحت باشه . اول توی پذیرایی رو خوب نگاه کردم .چند تا از وسایل آشپز خونه توی پذیرایی بودن.اونارو بردم و توی آشپز خونه گذاشتم .دو سه تا تیکه لباس هم بودن که لباس هر کسی رو توی کمد خودش گذاشتم. بعد رفتم توی آشپ...
4 اسفند 1390