قاصدكقاصدك، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

قاصدک اومده هوراااا

عروسک بهانه‌گیر

  مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :"مامان ... مامان من به به می خوام" بعد مهسا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .عروسکش..   مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :"مامان ... مامان من به به می خوام" بعد مهسا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .عروسکش شیرشو می خورد و  با لبخند از مهسا تشکر می کرد مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد..اما یواش یواش عروسک مهسا بداخلاق شد .یه روز صبح وقتی مهسا دکمه ی عروسکشو زد عروسکش حرف نزد اخم کرد . مهسا دوباره دکمشو زد ...
31 فروردين 1391

نی‌نی چکار می‌کنی؟

  مامان نی نی رو بغل کرد و با خودش برد خونه ی خاله عید دیدنی و مهمونی. نی نی اول کنار مامان روی مبل نشسته بود و با کیف مامان بازی می کرد . مامان حواسش به... مامان نی نی رو بغل کرد و با خودش برد خونه ی خاله عید دیدنی و مهمونی. نی نی اول کنار مامان روی مبل نشسته بود و با کیف مامان بازی می کرد . مامان حواسش به نی نی نبود. داشت با خاله حرف می زد . بعدش هم می خواست با خاله بره توی اتاقش و لباسی که خاله خریده بود رو ببینه . مامان نی نی رو یادش رفت و خودش با خاله رفت . وقتی مامان رفت نی نی می خواست گریه کنه اما یه دفعه نگاش افتاد به ظرف شیرینی و آجیل روی میز .خوشحال شد و از مبل اومد پایین و رفت کنار...
15 فروردين 1391

آقا خرسه عیدت مبارک

آقا خرسه هیچ وقت سرما رو دوست نداشت . برعکس، عاشق تابستون و هوای گرمش بود .تو هوای گرم تابستون می رفت وسط رودخونه و... آقا خرسه هیچ وقت سرما رو دوست نداشت . برعکس، عاشق تابستون و هوای گرمش بود .تو هوای گرم تابستون می رفت وسط رودخونه و ماهی می گرفت . بعد کنار رودخونه مهمونی راه می انداخت و دوستاش رو هم دعوت می کرد . به خاطر همین با گذشتن آخرین روزهای تابستون، وقتی هوا شروع به سرد شدن کرد ،خرسه دلش گرفت . آقا خرسه می دید برگهای درختای جنگل یکی یکی زرد می شن و  روی زمین میفتن .هر روز که می گذشت حیوانات جنگل کمتر برای بازی از خونه هاشون بیرون می اومدن . اصلا این وضعیت رو دوست نداشت .به خاطر همین یه عالمه خوراک...
11 فروردين 1391

ماهی کوچولو به آرزوش رسید

ماهی کوچولو از وقتی چشم باز کرده بود توی یه آکواریوم مغازه ی ماهی فروشی ،تو یه شهر دور از دریا زندگی می کرد اما به خاطر... ماهی کوچولو از وقتی چشم باز کرده بود توی یه آکواریوم مغازه ی ماهی فروشی ،تو یه شهر دور از دریا زندگی می کرد اما به خاطر قصه های زیادی که از زیبایی و عظمت دریا شنیده بود عاشق دریا شده بود . آخه همیشه نزدیک غروب که می شد ماهی های پیر و لاک پشت قدیمی آکواریوم، برای بقیه از عظمت و زیبایی دریا، و قشنگی روزهایی که توی دریا زندگی کرده بودن، تعریف می کردن. به همین دلیل ماهی کوچولو مدتها بود یه آرزوی بزرگ توی دلش داشت .آرزو داشت دریا رو ببینه و توی دریا زندگی کنه . ماهی کوچولو همیشه منتظر یه ...
1 فروردين 1391

گربه‌ای که میومیو بلد نبود

گربه کوچولو تو یه شب بارانی به دنیا می آد. صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار می شه مامانش رو پیدا نمی کنه. گربه کوچولو هر چی... گربه کوچولو تو یه شب بارانی به دنیا می آد. صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار می شه مامانش رو پیدا نمی کنه. گربه کوچولو هر چی تلاش می کنه صحبت کنه نمی تونه، چون او نمی دونه گربه ها چه جوری صحبت می کنن. گربه کوچولو تصمیم می گیره بره و مامانش رو پیدا کنه. توی راه یه حیوون بزرگی رو می بینه که چهار پا داره و ماما می کنه. گربه کوچولو می ترسه و فرار می کنه. کمی اون طرف تر، حیوون کوچکتری رو می بینه که چهار پا داره و بع بع می کنه. اما گربه کوچولو هر کاری می کنه نمی تونه بع بع کنه. گر...
28 اسفند 1390

درخت گردو

نگین کوچولو کنار حوض نشسته بود که پدرش با چند نهال درخت وارد شد. او به سوی پدرش دوید و بعد از سلام کردن، از او پرسید:... نگین کوچولو کنار حوض نشسته بود که پدرش با چند نهال درخت وارد شد. او به سوی پدرش دوید و بعد از سلام کردن، از او پرسید: پدر این درخت های کوچیک رو برای چی خریدی؟ پدرش جواب داد: برای هر کدوم از اعضای خانواده یک نهال درخت خریدم تا هر کدوم یک درخت بکاریم. نگین پرسید: می شه بگی چرا باید درخت بکاریم؟ پدرش که از کنجکاوی او خوشحال بود با لبخندی گفت: دخترم اگر توجه کنی درخت ها اکسیژن سازی می کنن و ما از چوب و میوه اونا سود می بریم و رنگ سبز آن ها، رنگ زندگی و خرّمیه . گیاهان به ما یاد می دن...
24 اسفند 1390

جوجه های نرگس

  نرگس با مامان به بازار رفت. از بازار دو تا جوجه ی زرد و قشنگ خرید و به خانه آورد. هوا سرد بود. نرگس یک...   نرگس با مامان به بازار رفت. از بازار دو تا جوجه ی زرد و قشنگ خرید و به خانه آورد. هوا سرد بود. نرگس یک جعبه ی خالی آورد و به جوجه ها گفت:"این اتاق تان." مقداری دانه ی کنجد برای شان گذاشت و گفت:"بفرمایید این هم غذای تان." مقداری آب در نعلبکی ریخت و گفت:"این هم آب تان." جوجه ها دانه ها را تند و تند می خوردند. معلوم بود خیلی گرسنه هستند. بعد هم آب خوردند. وقتی آب می خوردند، سرهایشان را به آسمان بالا می بردند. نرگس گفت:"چرا وقتی آب می خورند، سرهای شان را با...
22 اسفند 1390

خواب یک جنگل زیبا

    شب بود. هوا تاریک بود. «گـ» کوچولو دراز کشیده بود. هی قل می خورد و وول می خورد. یک چشمش را بسته بود و چشم دیگرش...     شب بود. هوا تاریک بود. «گـ» کوچولو دراز کشیده بود. هی قل می خورد و وول می خورد. یک چشمش را بسته بود و چشم دیگرش باز بود. خوابش نمی برد. مامان « گ» که کتاب می خواند، گفت: « این قدر سر و صدا نکن. بخواب کوچولوی من!» «گ» کوچولو سرش را کج کرد و گفت: « خوابم نمی برد. تنهایم.» مامان«گ» کتابش را بست. توی قفسه گذاشت و آمد کنار « گـ» کوچولو. سر او را نوا...
20 اسفند 1390

باسی قول می دهد

  باسی زنبور تنبلی بود ودوست نداشت برای پیدا كردن غذا همه جا را بگردد. یك روز كه باسی از...   باسی زنبور تنبلی بود ودوست نداشت برای پیدا كردن غذا همه جا را بگردد. یك روز كه باسی از كنار یك میز غذاخوری می گذشت. مورچه ها را دید كه همه با كمك هم از غذاهای ته مانده روی میز جمع می كردند و به لانه شان می بردند. باسی كنار مورچه ها نشست و گفت: چرا همه شما با هم برای غذا كار می كنید؟ مورچه ای كه تكه كوچك از نان را با خودش می برد گفت: ما مورچه ها با هم كار می كنیم و با كمك همدیگر كارهای مان را زودتر و بهتر انجام می دهیم . همین موقع بود كه باسی ظرف كوچكی را دید كه پر از عسل بود و مورچه ها دسته...
17 اسفند 1390