قاصدكقاصدك، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

قاصدک اومده هوراااا

انگوری و خاله پیش‌پیش

    انگوری یک گربه سیاه کوچولو بود . یک روز مادر صدایش زد و گفت:« انگوری جان! امروز...      این ظرف پنیر را برای خاله پیش پیش ببر. توی راه مواظب سگ ها باش. سگ ها دشمن گربه ها هستند. آن ها را دنبال می کنند و می گیرند و می خورند.» انگوری گفت: «باشه مامان، مواظبم.» و پنیر را در سبد کوچکی گذاشت و به راه افتاد. خاله پیش پیش در دهکده دیگری زندگی می کرد. انگوری رفت و رفت. او تا آن روز هیچ سگی را ندیده بود. انگوری از کنار مزرعه ای می گذشت که حیوان سبز کوچکی دید. او وسط راه نشسته بود و اطراف را نگاه می کرد. انگوری با خود گفت: «نکند این سگ باشد؟ ولی با...
6 اسفند 1390

زرافه‌ای که می‌خواست زرافه نباشد!

    یکی بود یکی نبود. در یک جنگل دور، زرافه ای زندگی می کرد. زرافه گردن درازی داشت. یک بار با خودش گفت: ای کاش این گردن دراز را نداشتم. یک روز      یک روز   پروانه ی زیبایی دید. فکر کر: کاش بتوانم مثل پروانه زیبا باشم! و سعی کرد مثل پروانه باشد؛ ولی نشد...! بعد سعی کرد، مثل قورباغه باشد... بعد خواست مثل پرنده ها پرواز کند... یا مثل میمون از این شاخه به آن شاخه بپرد... یک روز خواست مثل خروس صبح زود، بقیه را از خواب بیدار کند. یا مثل زنبورها زندگی کند.... ولی هیچ کدام از این آرزوها برآورده نمی شد. تا این که یک روز گربه ای را دید. گربه ...
6 اسفند 1390

ملکه گلها

      روزی روزگاری ، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل ها شهرت یافته بود . چند سالی بود كه ..... چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد . مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد . گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند . روزی از همان روزها ، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملكه افتاد فهمید ، دخ...
6 اسفند 1390

خانم دکتر و یه‌عالمه شیطونی

  خانم دکتر هر چقدر منتظر شد هیچ مریضی وارد مطب نشد. دیگه خسته و کلافه شده بود، که یه دفعه .... تلفن مطب زنگ زد .یه مریض پشت خط بود که گفت خودش نمی تونه بیاد مطب، و از دکتر خواست که به دیدنش بره .دکتر که ظاهرا چاره ی دیگه ای نداشت به دیدن مریض رفت. مریض روی زمین خوابیده بود و تخمه می شکست .و گاهی هم داد می زد آی آی سرم .چقدر حالم بده . خانم دکتر گوشی معاینه شو گذاشت روی قلب مریض و گفت:بگو :" آ " آقای مریض اشتباهی گفت :" او " دکتر خندید و این بار محکم تر گفت  بگو : آ . آقای مریض یه عالمه دهنشو باز کرد و گفت آ.....  دکتر گفت :آفرین ،آفرین دیدی ترس نداره . بعد یه شکلات به آقای مریض...
5 اسفند 1390

جوجه کوچولوی ترسو

     جوجه ای بود که خیلی ترسو بود. تو زیرمین خونه رضا کوچولو قایم شده بود و هیچ جا نمی رفت . رضا خیلی دلش می خواست.... . رضا خیلی دلش می خواست با جوجه کوچولو دوست بشه، اما تا می خواست بهش نزدیک بشه جوجه جیغ می زد و می ترسید. خودش رو یه گوشه جمع می کرد و می لرزید. رضا کوچولو هر روز برای جوجه ی خونشون شیر و غذا می برد؛ اما به اون نزدیک نمی شد تا جوجه رو نترسونه . غذا ها رو یه جا می ذاشت و خودش آروم میرفت بیرون از زیر زمین. جوجه هم گرسنه که می شد، یواش یواش میرفت سمت غذاش و سریع میخورد و بعد برمی گشت سر جای خودش .   تا این که یه روز صدای آه و ناله جوجه بلند شد. انگار مریض شده بود. وقت...
4 اسفند 1390

آدم برفی مهربون

    برف می بارید. آدم برفی، تک و تنها تو کوچه ایستاده بود و .... خانه ها را نگاه می کرد. همه رفته بودند روی پشت بام ها و برف ها را پارو می کردند. فقط خاله پیرزن بود که کسی را نداشت. برف روی پشت بامش آن قدر زیاد شده بود که آدم برفی ترسید خانه اش خراب شود. آدم برفی راه افتاد رفت در خانه ی خاله پیرزن را زد. خاله پیرزن پرسید: کیه؟ آدم برفی گفت: منم! اومدم برف هاتو پارو کنم. خاله پیرزن خوشحال شد در را باز کرد. آدم برفی پرسید: پاروت کجاست؟ خاله پیرزن گوشه ی حیاط را نشان داد. آدم برفی پارو را برداشت و به پشت بام رفت. برف تند و تند می بارید. آدم برفی هر چه برف ها را پارو می کرد، باز هم پ...
2 اسفند 1390

فقط برای خودم

  هوا خیلی گرم بود. آفتاب همه جا بود. گیلی گیلی با خودش گفت: باید یک سایه ی بزرگ و خنک پیدا کنم، فقط برای خودم! این طرف رفت آن طرف رفت. یک درخت بزرگ پیدا کرد که ... ! زیرش پر از سایه بود. گیلی گیلی رفت زیر سایه ی درخت. بعد هم میوه های درخت را دید. انگورهای سبز و رسیده. یکی خورد خیلی خوشمزه بود. به خودش گفت: همه ی انگورها فقط برای خودم است. و تند و تند خورد و خورد. دیگر وقت نداشت انگورها را بجود. شکمش پر شد. پر پر پر. ولی درخت هنوز پر از انگور بود. گیلی گیلی خورد و خورد و خورد. تا گلویش پر از انگور شد. ولی باز هم خورد. لپ ها و خرطومش پر شد. دیگر نمی توانست نفس بکشد. از زیر درخت بیرون آمد. به زور خرطومش...
2 اسفند 1390

جوجه تیغی بامزه

جوجه تیغی بامزه   یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه خانم جوجه تیغی خیلی کوچولو و بامزه با دوستش آقای راسو در جنگلی زیبا و سرسبز با هم گردش می کردند. اونا.... اونا همین طور که می رفتند توی راه یه کفشدوزک کوچولوی خیلی شیطون رو دیدند که با دوست پروانه ش بپر بازی می کرد. خانم جوجه تیغی که از بازی اونا خوشش اومده بود، پیششون رفت و گفت: می شه ما هم باهاتون بازی کنیم؟ کفشدوزک کوچولو گفت: زومدی از این جا برو، من نمی خوام باهات بازی کنم، آخه پشت تو پر تیغه. پروانه ی رنگارنگ هم گفت: منم اصلاً از اون دوست راسوت خوشم نیومد. خانم جوجه تیغی و آقای راسو به راهشون توی جنگل ادامه داد...
1 اسفند 1390