قاصدكقاصدك، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

قاصدک اومده هوراااا

گوش فیل جادویی

  یکی بود، یکی نبود. آقافیله ای بود که مثل همه فیل ها دو گوش پهن و بزرگ داشت. اما...   یکی بود، یکی نبود. آقافیله ای بود که مثل همه فیل ها دو گوش پهن و بزرگ داشت. اما گوش های این آقافیله، با گوش فیل های دیگر خیلی فرق داشت. فرقش چی بود؟ جادویی بود! جادویش هم این بود که صداهای خیلی خیلی دور را هم به راحتی می شنید. خود آقافیله تو جنگلهای هندوستان زندگی می کرد، یعنی یک فیل هندی بود. اما اگر آن سر دنیا، مثلاً تو جنگل های آفریقا، یک بادام ریز از درختی به زمین می افتاد و «تقی» صدا می داد، آقا فیل هندی این صدای «تق» را می شنید. یا اگر توی بیابان های عربستان، یک سنگ کوچولو از زیر پای شتری ...
16 اسفند 1390

آسمان هفت رنگ

  یکی بود یکی نبود. دشتی بود، پر از گل‏های رنگارنگ . گل‏های بنفش ، زرد، قرمز و صورتی. دشت آنقدر زیبا بود، آنقدر رنگارنگ بود که ... یکی بود یکی نبود. دشتی بود، پر از گل‏های رنگارنگ . گل‏های بنفش ، زرد، قرمز و صورتی. دشت آنقدر زیبا بود، آنقدر رنگارنگ بود که یک روز آسمان آبی، با خودش گفت: «کاش من هم مثل زمین ، پر از رنگ بودم.» خورشید، صدای آسمان را شنید و گفت: «تو هم قشنگی، تو هم رنگ داری.»  آسمان گفت: «من فقط آبی هستم همین.» خورشید گفت: «روزها، آبی و طلایی هستی و شب ‏ها، سرمه‏ای و نقره‏‏ای.&r...
15 اسفند 1390

جوجه‌ام کجاست؟

        روزی بود و روزگاری. خانم اردکی بود که در کنار دریاچه ای آرام و خلوت زندگی می کرد. او هر روز....     روزی بود و روزگاری. خانم اردکی بود که در کنار دریاچه ای آرام و خلوت زندگی می کرد. او هر روز با ده جوجه اش به دریاچه می رفت و شنا می کرد . در قسمتی از دریاچه بید مجنونی بود. شاخه های درخت رو به پایین بود و روی آب سرد و آرام کشیده می شد. خانم اردکه هر روز شنا می کرد و به طرف درخت می رفت. نوکش را در آب فرو می برد. برگ های نرم درخت را نوک می زد و مزه مزه می کرد و میخورد . جوجه اردک ها هم همین کار را می کردند. خانم اردکه با غرور به جوجه هایش نگاه می کرد و می گفت: «...
14 اسفند 1390

قوطی کبریت‌های آقا موشه

    آقا موشه عاشق جمع کردن قوطی کبریت بود. هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید،         آقا موشه عاشق جمع کردن قوطی کبریت بود. هر وقت یک قوطی کبریت خالی می دید، فوری آن را بر می داشت و به لانه اش می برد؛ ولی خانم موشه اصلاً از این کار خوشش نمی آمد و مدام به او غر می زد . بالاخره یک روز با عصبانیت به آقا موشه گفت: «چقدر قوطی کبریت جمع می کنی؟! اینها که هیچ استفاده ای ندارد. تو باید همین امروز همه را دور بیندازی. من دیگر نمی توانم از بین این همه قوطی کبریت درست راه بروم.» خانم موشه راه می رفت و حرص می خورد و می گفت: «اینجا جعبه، آنجا...
11 اسفند 1390

کلید خرگوشک

        یک روز مامان خرگوش كلید خانه را به خرگوشك داد و گفت:... یک روز مامان خرگوش كلید خانه را به خرگوشك داد و گفت: «بند این را بینداز به گردنت كه گم نشود. امروز كه از مدرسه آمدی خودت در را باز كن. برو تو، هویجت را بخور، مشق هایت را بنویس تا من بیایم. خرگوشك خو شحال شد كه بزرگ شده و مامان خرگوش كلید را به دستش داده. او همانطور كه مادرش گفته بود، بند كلید را به گردنش انداخت و به مدرسه رفت.   ظهر كه برمی گشت، توی راه با گوش دراز و دم پنبه ای گرگم به هوا بازی می كرد. به در خانه كه رسید، كلید به گردنش نبود . چند بار راهی را كه آمده بود گشت. همه جا را زیر و رو كرد. ولی كلید را ...
9 اسفند 1390

کی پنیر مرا دزدید؟

    یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، گربه ای بود. گربه ای چاق و پشمالو. اخمو و خیلی غرغرو. گربه ی قصّه، تکّه ای...     یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، گربه ای بود. گربه ای چاق و پشمالو. اخمو و خیلی غرغرو. گربه ی قصّه، تکّه ای پنیر داشت. خوابید و آن را در کنارش گذاشت . خوابید و خواب مرغ و ماهی را دید. خواب شب و ماه سیاهی را دید. وقتی که گربه پا شد. چشم های گربه وا شد. پنیر کنارش نبود. گربه دوید زود زود. اتل مثل کلوچه. گربه دوید به کوچه. کجا رفت؟ به خانه ی موش کوچولو. داد زد و گفت: «میو، میو. خاله موشی بیا جلو. پنیر من را بردی. یک جا نشستی خوردی.&r...
9 اسفند 1390

گربه‌ای که میومیو بلد نبود

    گربه کوچولو تو یه شب بارانی به دنیا می آد. صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار می شه مامانش رو پیدا نمی کنه. گربه کوچولو هر چی تلاش می کنه صحبت کنه نمی تونه، چون....  چون او نمی دونه گربه ها چه جوری صحبت می کنن. گربه کوچولو تصمیم می گیره بره و مامانش رو پیدا کنه. توی راه یه حیوون بزرگی رو می بینه که چهار پا داره و ماما می کنه. گربه کوچولو می ترسه و فرار می کنه. کمی اون طرف تر، حیوون کوچکتری رو می بینه که چهار پا داره و بع بع می کنه. اما گربه کوچولو هر کاری می کنه نمی تونه بع بع کنه. گربه کوچولو ناامید می شه و به راهش ادامه می ده. توی راه پرنده ای رو بالای درخت می بینه که قار قار می کنه. ...
8 اسفند 1390

تی‌شرت دی دی

  یکی بود یکی نبود، یک تی شرتی بود که صاحبش یک پسر بچه به اسم دی دی بود. دی دی این تی شرت رو... دی دی این تی شرت رو خیلی دوست داشت. اون همه جا اونو می پوشید. مثلاً وقتی با پدر و مادرش به رستوران می رفت اونو تنش می کرد و تی شرت بیچاره قرمز می شد چون اون دست سسی شو به لباسش می زد . وقتی به باغ می رفت، لکه های سبز روی لباسش دیده می شد و یا وقتی دی دی نقاشی می کرد، تی شرت قرمز و سبز و صورتی و بنفش می شد. ولی تی شرت اصلاً ناراحت نمی شد و دی دی رو خیلی دوست داشت. چون اون می تونست رنگ های زیادی رو ببینه. وقتی دی دی به خونه برمی گشت لباسشو عوض می کرد و مامانش تی شرت رو داخل ماشین لباسشویی می انداخت و می شست . ...
7 اسفند 1390

بالش نی‌نی حرف می‌زنه

  نی‌نی از خواب بیدار شد ولی خیلی بد اخلاق بود الکی گریه می کرد. مامان به بابا گفت هنوز خوابش میاد من دارم ظرفارو می شورم دستم بنده .لطفا دوباره خوابش کن .....   بابا نی نی رو برد توی تختخوابش اما نی نی جیغ زد و یقه بابا رو گرفت .اصلا دلش نمی خواست تو تختخوابش بخوابه . مامان صدا زد یه بالش براش بذار روی زمین و پیش خودت بخوابونش . بابا بالش آورد اما نی نی دوباره جیغ زد . بابا گفت از این بالش خوشت نیومد؟ بذار یه بالش دیگه پیدا کنم. بعد از چند لحظه نی نی ساکت شد .مثل اینکه از بالش جدیدی که بابا پیدا کرده بود خوشش اومده بود. نی نی روی بالش دوست داشتنی خودش خوابیده بود .اما بالشه بعضی وقتا تکون می خورد ...
7 اسفند 1390