قاصدكقاصدك، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

قاصدک اومده هوراااا

آسمان هفت رنگ

1390/12/15 4:52
نویسنده : خاله ستاره
330 بازدید
اشتراک گذاری

آسمان

 

یکی بود یکی نبود. دشتی بود، پر از گل‏های رنگارنگ. گل‏های بنفش، زرد، قرمز و صورتی.

دشت آنقدر زیبا بود، آنقدر رنگارنگ بود که ...

آسمان

یکی بود یکی نبود. دشتی بود، پر از گل‏های رنگارنگ. گل‏های بنفش، زرد، قرمز و صورتی.

دشت آنقدر زیبا بود، آنقدر رنگارنگ بود که یک روز آسمان آبی، با خودش گفت: «کاش من هم مثل زمین، پر از رنگ بودم.» خورشید، صدای آسمان را شنید و گفت: «تو هم قشنگی، تو هم رنگ داری.»

 آسمان گفت: «من فقط آبی هستم همین.»

خورشید گفت: «روزها، آبی و طلایی هستی و شب‏ها، سرمه‏ای و نقره‏‏ای.»

آسمان آهی کشید و گفت: «کاش می‏توانستم مثل گل‏های زمین رنگارنگ باشم.»

خورشید با مهربانی گفت: «می‏توانی! می‏توانی.»  کمی بعد باد وزید. خورشید در گوش باد چیزی گفت. باد رفت و ابرها را با خودش آورد.

آسمان فریاد زد: «نه! وقتی ابرها بیایند من خاکستری می‏شوم.»

خورشید گفت: «مگر نمی‏‏خواستی مثل گل‏ها رنگارنگ باشی؟»

آسمان گفت: «ولی ابرها، رنگ طلایی تو را از من می‏گیرند و رنگ آبی مرا خاکستری می‏کنند.»

خورشید خندید و در حالی که پشت ابرها می‏رفت گفت: «صبر کن و منتظر باش!» ابرها که آمدند، آسمان خاکستری شد، بعد باران بارید. بارید و بارید و بارید. همه جا تمیز و زیبا شد.

گل‏های دشت شاد شدند و خندیدند. اما آسمان هنوز اخمو بود. ابرها رفتند و خورشید دوباره تابید. گرم و طلاییی. بعد به آسمان گفت: «اخم‏هایت را باز کن! آسمان رنگارنگ!

آسمان به خورشید گفت: «من آسمان آبی هستم، نه آسمان رنگا رنگ!» خورشید با شاخه‏ی نور، آسمان را نوازش کرد و گفت: «نگاه کن! هفت رنگ قشنگ، روی صورتت نشسته است!»

 آسمان با خوشحالی فریاد زد: «مثل گل‏های دشت!» پرنده‏ها پرواز کردند و روی هفت رنگ آسمان نشستند.

خورشید خندید و گفت: «حالا شدی مثل گل‏های دشت!»

 

آسمان

یکی بود یکی نبود. دشتی بود، پر از گل‏های رنگارنگ. گل‏های بنفش، زرد، قرمز و صورتی.

دشت آنقدر زیبا بود، آنقدر رنگارنگ بود که یک روز آسمان آبی، با خودش گفت: «کاش من هم مثل زمین، پر از رنگ بودم.» خورشید، صدای آسمان را شنید و گفت: «تو هم قشنگی، تو هم رنگ داری.»

 آسمان گفت: «من فقط آبی هستم همین.»

خورشید گفت: «روزها، آبی و طلایی هستی و شب‏ها، سرمه‏ای و نقره‏‏ای.»

آسمان آهی کشید و گفت: «کاش می‏توانستم مثل گل‏های زمین رنگارنگ باشم.»

خورشید با مهربانی گفت: «می‏توانی! می‏توانی.»  کمی بعد باد وزید. خورشید در گوش باد چیزی گفت. باد رفت و ابرها را با خودش آورد.

آسمان فریاد زد: «نه! وقتی ابرها بیایند من خاکستری می‏شوم.»

خورشید گفت: «مگر نمی‏‏خواستی مثل گل‏ها رنگارنگ باشی؟»

آسمان گفت: «ولی ابرها، رنگ طلایی تو را از من می‏گیرند و رنگ آبی مرا خاکستری می‏کنند.»

خورشید خندید و در حالی که پشت ابرها می‏رفت گفت: «صبر کن و منتظر باش!» ابرها که آمدند، آسمان خاکستری شد، بعد باران بارید. بارید و بارید و بارید. همه جا تمیز و زیبا شد.

گل‏های دشت شاد شدند و خندیدند. اما آسمان هنوز اخمو بود. ابرها رفتند و خورشید دوباره تابید. گرم و طلاییی. بعد به آسمان گفت: «اخم‏هایت را باز کن! آسمان رنگارنگ!

آسمان به خورشید گفت: «من آسمان آبی هستم، نه آسمان رنگا رنگ!» خورشید با شاخه‏ی نور، آسمان را نوازش کرد و گفت: «نگاه کن! هفت رنگ قشنگ، روی صورتت نشسته است!»

 آسمان با خوشحالی فریاد زد: «مثل گل‏های دشت!» پرنده‏ها پرواز کردند و روی هفت رنگ آسمان نشستند.

خورشید خندید و گفت: «حالا شدی مثل گل‏های دشت!»

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)