قاصدكقاصدك، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

قاصدک اومده هوراااا

شهادت امام حسن عسگری(ع) تسلیت باد

1391/11/1 8:25
نویسنده : خاله ستاره
1,035 بازدید
اشتراک گذاری
امام حسن عسکری (ع)

شخصی به نام ابوهاشم (ابوهاشم داوود بن قاسم) در مدتی از عمر خود با امام عسکری در زندان همنشین می شود او دو خاطره از امام نقل کرده است که بیانگر کرامات و اخلاق آن حضرت است.

خاطره اول

"من و چند نفر دیگر از علویان زندانی بودیم. در این هنگام...

امام حسن عسکری (ع)

شخصی به نام ابوهاشم (ابوهاشم داوود بن قاسم) در مدتی از عمر خود با امام عسکری در زندان همنشین می شود او دو خاطره از امام نقل کرده است که بیانگر کرامات و اخلاق آن حضرت است.

خاطره اول

"من و چند نفر دیگر از علویان زندانی بودیم. در این هنگام امام عسکری علیه السلام را با برادرش جعفر به زندان وارد کردند. ما دور آن حضرت جمع شدیم. در زندان، مردی در بین ما بود به نام جمحی که خودش را از علویان می دانست اما واقعا علوی نبود.

امام به جمعی اشاره کرد و گفت در بین شما بیگانه ای است که اگر نبود به شما اطلاع می دادم در چه وقتی از زندان آزاد خواهید شد. وقتی آن مرد خارج شد امام فرمود این مرد از شما نیست. هم اکنون در میان لباس های او نوشته هایی هست که تمام گفتگوی شما را نوشته و می خواهد آنها را به حاکم بدهد.

یکی از افراد برخاست و او را آورد و لباس هایش را بررسی کرد و نوشته هایی یافت که شامل کل مذاکرات زندانیان بود.

 

خاطره دوم

ابو هاشم می گوید حضرت ابو محمد (کنیه امام عسکری) روزها در زندان روزه می گرفت. هنگام افطار خدمتکارش برای او از منزل افطاری می آورد. (ظاهرا این زندان شرایط تبعید داشته است). ما نیز با او همراه شدیم. با او روزه می گرفتیم و هنگام افطار دور او جمع می شدیم و همه باهم از غذای ایشان می خوردیم.

اما در یکی از روزها من احساس ضعف زیادی کردم در اتاق دیگری با نان کعک (چیزی مثل نان شیرمال) افطار کردم و کسی از این جریان مطلع نشد. از اتاق که بیرون رفتم نزد امام رفتم و نشستم. امام رو کرد به خدمتکارش و فرمود: «ابوهاشم امروز روزه نیست برای او غذایی بیاور.»

من تبسم کردم. امام فرمود: «برای چه می خندی؟ ابوهاشم اگر می خواهی نیرومند باشی، گوشت بخور. نان کعک قوت ندارد.» گفتم حق با شماست.

شروع به خوردن غذا نمودم امام فرمود: «هر سه روز یک بار افطار کن تا ضعیف نشوی.»

در این ایام از مهر و عطوفت امام، روزهای خوشی داشتیم تا اینکه یک روز خدمتکارش همچون گذشته پرسید برایتان غذا بیاورم؟ امام فرمود بیاورید ولی ما از آن نخواهیم خورد. هنگام ظهر افطار آن شب را آوردند. حضرت هنگام عصر در حالیکه روزه بود آزاد شد و از آن غذا نخورد هنگام رفتن فرمود این غذا را بخورید گوارای شما باشد.

_______________________________________________________

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)